سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...روی نیمکت حیاط مدرسه نشسته بودم همه داشتند می رفتند خانه...جلو آمد و سلام کرد ،ساجده سال قبل شاگردم بود، سلامش را به گرمی جواب دادم، شروع کرد به حرف زدن گفت و گفت تا رسید به اینجا که "پدرم می گویند چادر بپوشم اما من حوصله ندارم گاهی می پوشم گاهی نه. "حرف های دیگری هم زد که یادم نیست. اما چیزی گفت که دهانم باز شد گفتم" اگر از مادر بزرگ مادربزرگ مادر شما ظرفی به شما ارث برسد آن را چکار می کنید؟ داخلش آب و غذا می خورید یا در گوشه ای می اندازید؟"

گفت: نه میگذارمش در دکور و خوب مراقبش هستیم.

گفتم : می دانی چادر، از مادر مادر مادر مادر بزرگ مادر ما به ما به ارث رسیده؟

خیره نگاهم کرد...گفتم "چادر از حضرت زهرای عزیز برای ما که دخترانشان هستیم به ارث رسیده. "نگاهی کرد و گفت آمدند دنبالم .شیرین خداحافظی کرد و رفت...

چند هفته بعد با عجله راه می رفتم تا زود تر از مدرسه خارج شوم...دوید جلو و همینطور که می دوید سلام کرد و گفت: "دیگر زمینش نگذاشته ام" و به چادرش اشاره کرد.

آن لحظه بود که معنی نگاه آن روزش را فهمیدم...چقدر بچه ها امانت دارند و روح های صیقلی خود را حفظ کرده اند...چقدر هر روز دلم برایشان تنگ می شود...




تاریخ : سه شنبه 93/2/2 | 10:28 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف